Saturday, August 15, 2009

پند یک رنگ شده ی دیروز به 68 های نوین ایرانزمین: نگذارید امثال گنجی ها رنگ تان کنند




توضیح فرزندان کوروش، به قلم کیخسرو آرش گرگین:
چاپ این «اندرزنامه» (در پهلوی به وصیت نامه اندرزنامه می گفتند) بیش از هر چیز به این دلیل است که در اش یک درد بزرگ موج می زند: درد از بد کرده های خویش. آقای نوری اعلا چه می گویند به نسل نوین ایرانزمین؟ به نسلی که سی سال مغزشویی اسلام انقلابی نتوانست آن ها را به ماشین های شهدات تبدیل کند. به نسلی، که سی سال انقلاب فرهنگی پیوسته نتوانست از آن ها یک امت حرف شنو و سر به زیر پدید آورد. به راستی چیست و از چه جنمی ست پند آقای نوری اعلا به نسلی که در میان محاصره ی روسیه و چین و اروپا و آمریکا و اصلاح طلب و اکثریتی و توده ای و امثالهم به سر می برد و با این حال برمی خیزد و با صدای بلند فریاد می زند: "مرگ بر جمهوری اسلامی"، و فریاد می زند: "پرچم خرچنگ نمی خوایم رهبر الدنگ نمی خوایم"، و فریاد می زند: "استقلال، آزادی، جمهوری ایرانی"، و فریاد می زند: "من نیامده ام رای ام را پس بگیرم، من آمده ام ایران ام را پس بگیرم"؟پاسخ می نماید ساده باشد: نوری اعلا می گوید که ای نسل طلایی ایرانزمین، ای شمایی که آبروی سی سال بر باد رفته ی میهنی را که من و امثال من مهندسان سخت کوش ویرانی اش بودیم، بازخریدید، از نگونبختی من و امثال من بیاموزید و گول اسلام گرا جماعت را نخورید. من و امثال من پیشرفته ترین کشور خاورمیانه را دو دستی تقدیم واپسمانده ترین عناصر اجتماع کردیم، شما نکنید. من و امثال من در نخستین ارتش ملی ایران پس از 1400 سال نفوذ کردیم و برای روسیه و چین و انگلیس و آمریکا خبرچینی کردیم، شما نکنید. من و امثال من انقلاب سفیدی را که بعد از 1400 سال زنان ایرانزمین را به انسان های دارای حقوق تبدیل کرد، انقلاب فرمایشی امپریالیسم خواندیم و به نفرین کننده ی آن انقلاب، یعنی خمینی، لقب امام دادیم و زیر علم اش سینه ها زدیم و حقوق مند کردن زنان ایران را امری ارتجاعی و حرکتی به سوی خویشتن زدایی و از خودبیگانگی فرهنگی نامیدیم و فریاد "بازگشت به خویش" را سر دادیم و "آنچه که خود داشت" را خواستیم و دل مان برای "ماهی سیاه کوچولو" که آموزش رایگان چاقو کشی و بمب گذاری انتحاری بود سوخت و در حسینیه های فرانتس فانون های وطنی نوای "اباذر و فاطمه" سردادیم، و سپس از فرط سرخی زرد شدیم و پس از گذر از "چه باید کرد" مبدل به قاریان قران مائو شدیم. برای چه؟ برای اینکه شهرهای نو سازمان را از درون روستاهای مان فتح کنیم.
آری، ای نوادگان ابن راوندی و خیام و رازی، ای نوادگان جاماسب و بزرگمهر و زرتشت، من و امثال من دمکراسی را دیکتاتوری سرمایه داری خواندیم. من و امثال من کودک ربایی و پاسبان کشی و ترور امثال کسروی را حرکت انقلابی و کمک به خلق شمردیم. من و امثال من تغذیه ی رایگان و سپاه بهداشت و سپاه دانش را ایز گم کردن نوکران امپریالیسم معرفی کردیم. من و امثال من به دروغ فریاد زدیم که شاه باید سلطنت کند و نه حکومت، در حالی که می دانستیم قانون اساسی خلاف نظر ما بود و شاه اگر هم مرتکب بی قانونی شده بود، بی قانونی اش دخالت در امور جاریه نبود، که آن عین خود قانون بود، بلکه بی قانونی اش حقوق مند کردن زنان بود و احترام گذاشتن به دیگر ادیان. من و امثال من به دروغ فریاد زدیم که دولت ملی مصدق به کودتای آمریکا و ارتش خودفروخته سرنگون شد، در حالی که می دانستیم این مصدق بود که بر خلاف قانون مجلس را لغو کرده بود و بر خلاف قانون فرمان شاه را پاره کرده بود و بر خلاف قانون، از طریق وزیر خارجه اش، درخواست اعلام جمهوری کرده بود. من و امثال من سی سال چماق کودتایی را که وجود نداشت بر سر مخالفانمان کوبیدیم، بعد هم چماق را با خود به تبعید آوردیم و به جای مبارزه با جمهوری اسلامی، به مبارزه با حکومتی پرداختیم که دیگر وجود نداشت.
من و امثال من به احمد شاه قاجار که برای دیر رسید ماهیانه اش از انگلیس ها گریه می کرد و داد و فریاد راه می انداخت و پا بر زمین می کوبید، لقب شاه سوسیال دمکرات دادیم و رضا شاهی را که با دست خالی انگلیس ها را از خوزستان بیرون انداخت و میهن را از شرّ آخوندهای سیاسی رها کرد و دانشگاه ساخت و جاده کشید و زنان را از زیر حجاب اجباری بیرون آورد، نوکر و عامل انگلیس خواندیم. من و امثال من محمد رضا شاه را که در اوج جنگ سرد و با بیش از دو هزار کیلومتر مرز مشترک با اتحاد جماهیر شوروی و هزاران توده ای و اسلام گرا و کمونیست و تروریست نفوذی در داخل، یعنی کسانی چون من و امثال من، نگذاشت آب تو دل ما تکان بخورد و از یک جامعه ی تراخمی و دور مانده از دانش که حتا در پایتخت اش نیز هنوز آب لوله کشی گسترش نیافته بود و پاکیزگی آب بستگی به باجی داشت که به میراب می دادند، جامعه ای ساخت که هر بچه کشاورز و هر بچه کارگر اش می توانست بطور رایگان در بهترین دانشگاه های خاورمیانه، یعنی در دانشگاه های ایران تحصیل کند و یا اگر دوست داشت به خرج دولت بورس بگیرد و به اروپا و آمریکا رود، جامعه ای ساخت که در اش، کمونیست های اش، داس و چکش و پرچم های سرخ شان را در صندوق عقب مرسدس بنزهای آلمانی و یا کادیلاک های ساخت وطن پنهان می کردند، جامعه ای ساخت که در اش زن ایرانی وارد ارتش و آموزش پرورش شد، که زن ایرانی در اش قاضی شد و وزیر شد و کیل شد، جامعه ای ساخت که در اش از بهایی و زرتشتی و مسلمان، تا درویش و بی دین و کافر، هیچ کس بخاطر باور و اعتقاد دینی اش مورد بازخواست قرار نگرفت، جامعه ای ساخت که ده سال مدام بالاترین نرخ رشد اقتصادی را در جهان داشت، جامعه ای را ساخت که آمار اقتصادی و اجتماعی اش همسنگ با کره ی جنوبی بود و امروز همه چیز اش به کره ی شمالی و کمتر از او می زند، آری، من و امثال من چنین انسانی را که با انقلاب سفید اش بعد از 1400 سال بزرگ مالکی را از بین برد و ایرانی را از مقام رعیتی و بندگی به در آورد و به یک شهروند مدرن مبدل کرد و از یک همبود بسته و قرن ها ایستاده در دمای انجامد، در عرض کمتر از سه دهه یک دمکراسی ناقص و پیشرفته ترین کشور خاورمیانه را برون تراشید، یک خوناشام خواندیم و در رادیو و تلویزیون های آمریکا و انگلیس فریاد زدیم که او "قصاب خاورمیانه" است، یعنی کسی که حتا سوءقصد کنندگان به جان خویش و فرزندان اش را نیز می بخشید.
من و امثال من به مردی که می گفت یک ایرانی نباید سر اش را در برابر چشم آبی ها پائین بیندازد و به عنوان یک ملت متمدن، حق دارد که باری دیگر به تمدن بازگردد، لقب خود بزرگ بین دادیم. من و امثال من به مردی که می گفت تمدن فقط از آن غرب نیست و لوح کوروش را به سازمان ملل برد، لقب ضد مسلمان و نوکر بهایی دادیم. آری، من و امثال من مردی را که قذافی 200 میلون دلار برای نابودی اش خرج کرد، یاسر عرفات چریک های اش را به میدان ژاله اش فرستاد تا حمام خون راه بیندازند، و خامنه ای سینما رکس اش را به آتش کشید و دست آخر، جیمی کارتر نیز، برای زمین زدن اش 150 میلیون دلار پول به حساب خمینی ریخت، آری، من و امثال من چنین مردی را سگ زنجیری آمریکا خواندیم و برای بی اعتبار کردن اش حتا شایعه نیز کردیم که هر شب پیش از خواب و پس از پوشیدن پیژامه، از یک تونل مجهر به یک سُرسُره به درون اوین سُر می خورد، چند کمونیست دلاور را شکنجه می دهد، یک لیوان خون تازه می نوشد و تازه پس از به جا آوردن چنین مراسمی است که می تواند به بستر رود و کنار شهبانوی غرب زده اش که می خواهد فرهنگ ملی را نابود کند، دراز بکشد. من و امثال من به کسی که به مصر اسلامی کمک کرد که در برابر اسرائیل بایستد و اشغال نشود، لقب نوکر صهیونیست دادیم. به کسی که جشنواره ی هنر شیراز را، بر خلاف رای آخوندها و مکلاها و متقیان کراواتی، برای ما میسر کرد و مدرن ترین نمایش ها را به اجرا درآورد، فاسد و منحط اخلاقی خواندیم و دیو اش نامیدیم و فریاد زدیم، تا این شاه کفن نشود، این وطن وطن نشود، و فریاد زدیم، دیو چو بیرون رود فرشته درآید و برای خمینی، یعنی مردی که می گفتیم مثل هیچ کس نیست، بشارت نامه فرستادیم و در باره اش حماسه ها ساختیم.
آری، ای جوانان ایرانزمین، اگر زرنگ هایی چون من و امثال من که خواستیم اسلام گراها را رنگ کنیم و بعد از بیرون انداختن یکی از بزرگ ترین خدمت گزار ایران در 1400 سال گذشته از کشور، خمینی را به قم بفرستیم و خودمان اوضاع و احوال را به دست بگیریم و یا یک جمهوری مدل آلبانی بسازیم و یا همین چیزی که امروز شما در اش زندگی می کنید، آری، اگر ما که چنین می خواستیم رنگ کنیم، این چنین رنگ شدیم، پس شما دیگر چنین اشتباهی نکنید و نگذارید که با همان رنگی که ما را رنگ کردند، شما را نیز رنگ تان کنند.ای جوانان ایرانزمین، ای فرزندان کوروش و داریوش که من و امثال من تازه چند صباحی ست، آن هم به یمن میهن پرستی شما، دریافته ایم که نه تنها به قول آموزگار بزرگ من و امثال من، یعنی عالیجناب مارکس، مستبدان شرقی نبوده اند، بلکه والاترین سیاست ورزان زمان خویش بوده اند، گول چند روضه خوان کرواتی و غیر کرواتی را نخورید و پرچم ملی تان را به رایگان نفروشید. اگر من و امثال من برای امثال گنجی در همین خارج از کشور جلسه ی سخنرانی گذاشتیم و نزد شما معروف اش کردیم، اگر من و امثال من برای مانیفست های کپی پیست شده و زنجیره ای اش هورا کشیدیم و یک شبه، یک بازجوی پاسدار را تبدیل به یک مبارز نستوه آزادی کردیم و پیش این فیلسوف و آن جامعه شناس نامدار بردیم اش و سخنان دین ـ نواندیشانه اش را ترجمه کردیم، حال امروز که این بابا آمده است و برای ما نه تنها تره هم خورد نمی کند، بلکه شاخه شانه هم می کشد و تعیین و تکلیف هم می کند، ما که دیگر زور مان به غولی که خودمان از چراغ درآوریدم نمی رسد، دست کم شماها همت کنید و به این موجودات میدان ندهید، به کسانی که اینک دور برداشته و می خواهند ما را در همین آمریکا نیز زنده زنده و خام خام بخورند و حتا کدیورشان نیز که من و امثال من برای علم و دانش دینی شان احترام زیادی قائلیم به ما تشر می زنند:"بروید کنار باد بیایید، بگذارید آفتاب بتابد".
خلاصه این که ای جوانان ایرانزمین، اگر بزرگ ترین دستاورد معنوی و مادی من و امثال من انقلاب شکوهمند است و جمهوری اسلامی و سی سال جنگ و غارت و تجاوز، بیائید و شماها گول یک جهوری اسلامی به روز شده ی امثال موسوی و کروبی و خاتمی و رفسنجانی و مزدبگیران شان را نخورید و کاری کنید که من و امثال من بتوانیم در واپسین سال های عمر پر بار مان، پیش از اینکه چشم از جهان بربندیم و جان به جان آفرین سپریم، یکبار دیگر نگاه مان به آب های آبی مازندران و خلیج فارس، یکبار دیگر نگاه مان به کوه های سرسبز گیلان و رشته کوه های البرز و زاگرس و ستیغ سهند و سبلان، یکبار دیگر نگاهمان به دشت های خرم لرستان و بیشه های کردستان بیفتد. آری، ما، معماران سخت کوش این انقلاب که همت کردیم و جمهوری کرگدن های اسلامی را از زهدان اندیشگی خود برون تراویدیم و به همت ما بود که خواب در چشم تر جهان شکست، خواستیم رنگ کنیم و به سختی رنگ شدیم، شما اما بپائید که رنگ نشوید.
http://iranbbb.org/48791.htm



. ***
اکنون به اندرزنامه ی دکتر نوری اعلا گوش فرادهیم



نگذاریم اسلامیست ها رنگ مان کنند
پس از برگزاری اعتصاب غذای نيويورک، به ابتکار و مديريت آقای اکبر گنجی، دوستی که داوطلبانه از شمال کاليفرنيا برای شرکت در اعتصاب به نيويورک رفته و برگشته بود به من تلفن کرد و با تعجب گفت: «فلانی، فکر می کردم تو را در نيويورک می بينم. دعوت عامی بود از جانب عدهء زيادی از روشنفکران و اساتيد دانشگاه برای اعتراض به زندانی کردن اين همه فعال سياسی، و نيز فرصتی مناسب بود برای گردآمدن و ـ بخصوص در شب ها که فراغت بيشتری وجود داشت ـ فکرها را روی هم ريختن و رد و بدل کردن افکار. تو چرا نيامده بودی؟»چرا نرفته بودم؟ آن روز مطالبی را در پاسخ اش گفتم و می دانم که قانع نشد. اما امروز ديدم که جوابش را شخص آقای گنجی بخوبی داده است. آنجا که ـ در قسمت ششم مطلبی که در توضيح فعاليت سياسی اخيرش منتشر می کند ـ نوشته است: «در آمريکا احزاب دموکرات و جمهوری خواه، نماد های خاص خود را دارند. اين مقتضای دموکراسی است. حال [می توان] در عالم خيال يک صحنه را به تصوير کشيد. حزب دموکرات اجلاس حزبی برگزار کرده است. افراد حزب جمهوری خواه به اجلاس وارد می شوند و پارچه های نماد حزب خود را در اجلاس دموکرات ها بالا می برند. دموکرات ها به آنها می گويند اين اجلاس ماست، شما چرا پارچه ای را که نماد حزب شماست، در اجلاس ما بالا برده ايد؟»
آقای گنجی اين مطلب را برای ايجاد تشبيهی بيان کنندهء نظر خود در مورد شرکت «غريبه ها» در اعتصاب غذای نيويورک آورده و، بدينسان، تصميم آگاهانهء خود به «خودی و غير خودی» کردن حاضر شدگان در نيويورک، اما تظاهر به «دعوت عام برای عمل مشترک»، را در اين پاراگراف کاملاً آشکار کرده اند و در واقع همان فرمان آقای مهندس موسوی را تکرار کرده اند که «سبزها صفوف خود را جدا کنند!»؛ ما يک حزبیيم و شما حزبی ديگر؛ کبوتر با کبوتر، باز با باز... در اين تشبيه، «سبزها» (که گويا نمايندگی اختصاصی تظاهر کنندگان داخل کشور را دارند) يک «نهاد سياسی» همچون يکی از احزاب آمريکا هستند، با مفروضی معين (جمهوری اسلامی اصلاح پذير و دموکرات شونده است)، هدفی معين (دموکراتيزه کردن تدريجی جمهوری اسلامی)، با شعارهای معين (يک يا حسين تا مير حسين؛ رأی من چه شد؛ زندانيان سياسی را ـ که به گفتهء آقای گنجی و پوسترهای اعتصاب غذا، آقای حجاريان نمادشان هستند ـ آزاد کنيد، و خامنه ای و احمدی نژاد عليه بشريت جنايت کرده اند) و نيز پرچمی معين (پرچم سبزی که آقای موسوی آن را نشانهء خاندان عترت و عصمت خوانده اند) و رهبری معين (که همان آقای موسوی باشند). حالا آن رفيق شمال کاليفرنيای من، از منی که نه وجود چنين حزبی را باور می کنم و نه هيچ کدام از اين مفروضات و اهداف و شعارها و رهبری را قبول دارم، می پرسد که چرا به نيويورک نرفته ام تا از آقای گنجی بشنوم که «شما عضو حزب ما نيستيد»؟
من يقين دارم که اگر آقای گنجی زودتر مقالهء ششم را نوشته و داستان «ما» و «آنها» را به اين روشنی توضيح داده بود، همان چند نفری هم که در نيويورک گرد هم آمدند می فهميدند که جايشان آنجا نيست. در مورد اين «عمل از سر بی خبری» نشانه هائی وجود دارد. مثلاً، مگر خانم گوگوش ـ که حضورش را در بوق کرده و به عالم و آدم خبر دادند ـ در سخنان خود در آن جمع به ارادت خود نسبت به پرچم شير و خورشيداشاره نکرد؟ آيا اگر او می دانست که از نظر آقای گنجی پرچم شير و خورشيد فقط مال سلطنت طلب ها و مجاهدين است و آوردن آن به آن مجلس حکم حضور يک جمهوری خواه در مجلس دموکرات ها را دارد، می توانست در سخنان خود آنگونه از پرچم سخن بگويد؟ و نيز اگر او «شاه ماهی آواز ايران» نبود آقای گنجی بلافاصله از پليس نمی خواست تا اين «عامل نفوذی» را از صفوف اعتصابيون خارج کند؟ (من البته اين صفت احتمالی «بی خبری» را شامل «هنرمندان» فرصت طلبی که تکليف شان روشن است، و حاضرند ـ اگر لازم شود ـ همين پرچم را وسيلهء لودگی شان بر روی صحنهء حتی دوبی کنند، نمی دانم).تازه، اين پايان ماجرا نيست و گويا همين همدلی معصومانه با سبزهای آقای گنجی می تواند دارای معانی ديگری هم باشد. ايشان می گويد: «حقيقت اين است: برخی افراد و گروه هايی که قادر به گردآوری مردم برای تجمعات خود نيستند، کوشش می کنند تجمعات ديگران را به سود خود مصادره کنند. جوانان برومند مقيم خارج، هر اجتماعی که در اروپا، آمريکا، کانادا، استراليا و غيره برگزار می کنند، با اين مسأله روبرو می شوند که تعداد اندک شماری می خواهند نماد خود را به آنها تحميل کنند.» بدينسان، آدمی که با همهء تبليغات گوناگون و «صيد ستارگان مشهور» نتوانسته است در برابر سازمان ملل بيش از حداکثر سيصد نفر را جمع کند، حالا مدعی آن است که تعداد اندک «معتقدان به پرچم شير و خورشيد نشان» می خواهند خودشان را به «سبزها» بچسبانند تا عدهء خود را زياد نشان بدهند و محرکشان اين نيست که فکر کرده اند همگی جمع می شوند تا برای بچه های شيردل و مظلوم ايران کاری کنند.
من البته بخاطر پرچم نبود که به نيويورک نرفتم و در اينجا هم قصدم مطرح کردن مطالب مربوط به پرچم نيست؛ بلکه می خواهم نشان دهم که چگونه «دعوت عام از ايرانيان» از جانب اعتصاب غذا کنندگان فقط شعاری تو خالی است و آنها خود را در هيئت حزبی می بينند که در حال مبارزه ای رو به پيروزی است و، در نتيجه، با داشتن «هژمونی»، نيازی به آن ندارند که مخالفان عقيدتی خود را هم در جمع خويش راه دهند. و، در نتيجه، وقتی هم که اين مخالفان به هر دليلی در جمع آنها حضور يافتند حتماً بايد حمايل سبز آنها را به گردن بياندازند و آنگونه سخن بگويند که آنها دوست دارند. در اين صورت شما اگر بجای من بوديد به نيويورک می رفتيد؟من البته، از همان آغاز انتخابات، موافق بايکوت بودم و اعتقاد داشتم که حکومت، بخاطر بازار گرمی، به موسوی و کروبی اجازه داده که نامزد شوند و به طرفداران آنها هم ميدان داده تا بتازند؛ به اين خيال که پس از «حضور 40 ميليونی» ی مردم به جان آمده در انتخاباتی «شکوهمند»، احمدی نژاد را از صندوق بيرون می کشند و مردم هم، مثل چهار سال پيش، سر خورده تر از هميشه، به خانه هاشان بر می گردند. اما نه حکومت، نه موسوی و کروبی و نه من حاشيه نشين می توانستيم پيش بينی کنيم که مردم، به بهانهء اعتراض به تقلب در انتخابات، اينگونه به خيابان می ريزند تا نفرت خود را از حکومت اسلامی (بنظر من، در همهء اشکال آن) فرياد کنند. بهر حال، نکته در آن است که با گذشت دوره و بحث انتخابات اکنون هر کس می کوشد جنبش مردمی را به سود اهداف سياسی خود مصادره کند و چون در داخل کشور، اين جنبش از سر ناچاری برخی از ادبيات اسلاميست ها را بکار برده است، اينها خود را صاحب و متولی جنبش می دانند و از بقيه می خواهند که يا «هژمونی» ی ما را بپذيريد و يا کنار برويد. و در عين حال، بعنوان نمک روی زخم، به اين «کنار گذاشته شدگان» اتهام تفرقه افکنی و وحدت شکنی هم می زنند!
من، با توجه به تجربهء انقلاب سی سال پيش که در طی آن روشنفکران سکولار ايران با مذهبی های حکومت طلب وحدت کردند و نتيجه اش هم آن شد که سی سال تمام به دست آنها آواره و زندانی و شکنجه و اعدام شده اند و فرزندانشان را هم در يک جهنم واقعی بزرگ می کنند، به اين يقين و تصميم رسيده ام که هرگز قلمم را آلودهء همراهی و شراکت با اسلاميست های رنگارنگ (ملی ـ مذهبی ها، مذهبی ـ دموکرات ها، اصلاح طلبان مسلمان، مشارکت کاران اسلامی، نوانديشان تشيع سياسی، معتقدان به قابليت دموکراتيزه شدن يک حکومت اسلامی) نکنم و زير پرچم آنها، به هر رنگی که باشد، حتی سه رنگ شير و خورشيد دار، نايستم. آيا يکبار تجربه برای آدمی که مدعی است عقل در کله دارد بس نيست؟ آيا سی سال ندامت از اينکه چرا در تظاهراتی شرکت کردم که هدايت اش به دست مذهبی ها بود کافی نيست؟ حالا، چنين آدمی، پير شده به اندازهء سی سال، بلند شود و به معرکهء آقای اکبر گنجی برود که زمانی او را، بخيال آنکه از عوارض مذهب زدگی سياسی (و نه مذهبی بودن) خلاص شده، همچون برادری جوان تر دوست می داشت و اکنون با تأسف فراوان می بيند که اين برادر قهرمان، از گرد راه نرسيده، می خواهد برای او و ديگر «اهل سبق» کرسی تدريس اصول دموکراسی اسلامی به راه بياندازد؟ و، در حاليکه به خيال خودش گذار مسالمت آميز به دموکراسی در جمهوری اسلامی را از خارج کشور هدايت (اگر نگوئيم اداره) می کند، به خواستاران برافتادن و انحلال اين رژيم سفارش می کند که به ايران برگردند و به زندان بروند و کشته شوند چرا که از خارج کشور نمی شود خواستار برافتادن حکومت شد اما می توان آن را ـ از دور ـ به راه راست هدايت کرد!
در واقع، وقتی باور کنی که همهء دردهای اجتماعی ات از يکی شدن مذهب با حکومت ناشی می شود؛ وقتی يقين کنی که بن بست حکومت اسلامی علاجی جز سکولاريسم ندارد؛ وقتی ببينی که همهء اين ادا و اطوارها فقط برای آن است که کسی اسم سکولاريسم را نياورد که مبادا حکومت اسلامی (با ولايت فقيه، بی ولايت فقيه، با فقه سنتی، با نوانديشی دينی) خط بردارد، چطور می توانی در مجلسی حاضر شوی که رهبرش آقای موسوی (نخست وزير خمينی و عضو دائمی مجمع تشخيص مصلحت رژيم) و شعارش «جمهوری اسلامی، نه يک کلمه کمتر و نه يک کلمه بيشتر» است؟ ـ مجلسی که، در وسط شديدترين مبارزات به خون کشيدهء مردم، نه برای خواستاری انحلال حکومت اسلامی بلکه برای خواستاری آزاد شدن زندانيان سياسی آن تشکيل شده و، در واقع، به حکومت می گويد وقتی ديدی هوا پس است و مردم دارند خواست های اساسی تری را مطرح می کنند کافی است عده ای را بگيری و به زندان بياندازی تا «مبارزان ماندلا نمای جمهوری اسلامی خواهت» انرژی مردم را معطوف خواستاری آزادی آنها کنند و حرف اصلی يادشان برود. براستی چگونه می توان در جمع اصلاح طلبانی مذهب زده (زدگی می گويم همچون وبازدگی!) ايستاد که دبير کل سابق جبههء مشارکت و برادر رئيس جمهور اصلاح طلبش، محمدرضا خاتمی، می گويد: «ما جمهوري اسلامي را قبول داريم... و تلاش مي کنيم جمهوري اسلامي را درست به مردم نشان دهيم و آنها را مايل به جمهوري اسلامي کنيم. اين مزيت جمهوري اسلامي است که ما معتقديم بايد وجود داشته باشد. ما به هيچ وجه از جمهوري اسلامي خواهي دست برنمي داريم، اما آن را نقد و نفي مي کنيم، با روش هاي قانوني و مسالمت آميز». چگونه می توان استدلال آقای کديور را در مجلس چهلم ندا (ندائی که اصلاً اسلامی نبود تا چله داشته باشد) پذيرفت وقتی که می فرمايد: «اکثريت مردم ايران تمايلی به جدا کردن دين از حکومت ندارند»؟
تازه، گيرم همينگونه باشد که آقای کديور می گويد؛ اما من مدعی سکولار بودن چرا بايد، بر اساس اين پيشفرض آماری به اثبات نرسيده، در مقابل صاحبان اين نظر لنگ بياندازم و نه تنها تسليم شوم که در تظاهرات آنها هم شرکت کرده و برای اصلاح سيستم جهنمی حکومت اسلامی گلو بدرانم؟آقايان گنجی و کديور معتقدند که اکثريت مردم ايران که سهل است، همهء «جوانان برومند خارج کشور» هم پشت آنها هستند و «غريبه ها» ئی ـ که ما باشيم ـ اندک شمارند؟ بسيار خوب. آيا اين وظيفهء ما معتقدان به سکولاريسم نيست که، درست بنا به خواست آقای گنجی، به مجلس آنها نرويم و تظاهرات خودمان را بر پا کنيم؟ اگر ملت ايران پس از سی سال هنوز نفهميده است که هر چه می کشد از حضور اسلام و مذهب حعفری و فقه دوازده امامی و آخوندها و «روشنفکران مدهبی!؟» ی آن در حکومت است و هنوز در اين «ترکيب منحوس» محاسنی می بيند و می خواهد، از طريق مشاطه گری و «اصلاح»، آن محاسن را رو بياورد و حکومت اسلامی تر و تميز شده را نگه دارد، خوب بگذار چنين باشد. من چرا بايد به دنبال ملت مفروضی اينگونه فريب خورده و در توهم افتاده راه بيافتم و از ترس اينکه «دموکرات» خوانده نشوم عقايدم را در گلويم خفه کنم؟
راستش را بگويم؛ بنظر من، ما هنوز حتی از روزگار ميرزا آقا خان کرمانی که سهل است از زمانهء کسروی و دشتی هم نگذشته ايم و تازه شاهد آنيم که تخم فکری که آنها در زمين مذهب زدهء ايران کاشته اند دارد شاخ و برگ می دهد. چرا ما از آنان درس نگيريم و برای «مردمی ديگر» که در زهدان امروز منتظر سر زدن از خاک ايرانند ننويسيم؟براستی ما چرا، برای سياسی کاری و سهم گيری در قدرت، به هر مذلت و سازش و معامله ای (که هيچ سودی در آن برای مردم ما وجود ندارد و، حداکثر، حکومت اسلامی آقای خمينی را تبديل به جمهوری اسلامی آقای بازرگان می کند) تن بدهيم؟ ما چرا فرياد نکنيم که ای جوانان برومند داخل و خارج کشور! روشنفکران نسل ما مزهء همکاری و همراهی با اسلاميست ها چشيده اند و سی سال است برای همين کارشان از شما شماتت می شنوند و خودشان هم خود را سرزنش می کنند؛ شما لااقل خام اسلاميست های مدرن نشويد که می خواهند از طريق جاده ای که نام قلابی و گول زنک «جمهوری خواهی» را دارد شما را به دامان حکومتی بياندازند که بهترين چهره اش آدمی است به نام مهندس موسوی که خودش می گويد قصد دارد شما را به دوران خمينی برگرداند. براستی، آيا شما هم، در آن لباس ها و بازو بند ها و مچ بندها و شالگردن های سبزتان، همين را می خواهيد و برای اين به خيابان آمده ايد که کسی پيدا شود و شما را به دوران نکبت بار حکومت خمينی برگرداند؟ در اين صورت دريغا که فقط گردن های نازک تان را برای قيچی وجين کار باغبانی عبوس بلند کرده ايد و نمی دانيد که با هر لباس به خيابان بيائيد ـ چه سبز، چه سرخ، چه دو رنگ، و چه سه رنگ؛ چه با عنکبوت وسط پرچم و چه حتی با شير و خورشيدی که اسلاميست ها هوا کنند، تا زمانی که به حکمت ساده و آشکار ضرورت برقراری يک حکومت سکولار در کشورتان پی نبرده و به صراحت در شعارهاتان خواستاری جدائی مذهب از حکومت را فرياد نکرده ايد، راه تان به همانجا ختم می شود که هم اکنون در آن هستيد. تفاوت فقط عوض شدن موقت چهره ها است و هيچ اصلاح طلب دموکراسی خواهی هم نمی تواند به شما تعهد دهد که ـ با اين قانون اساسی و اين ساختار سياسی (که آقای موسوی خواستار حفظ آن است) ـ می تواند بيشتر از هشت سال رياست آقای محمد خاتمی به شما آزادی تنفس (؟!) دهد تا در پايان آن آمادهء ظهور احمدی نژادی ديگری شويد. اگر به اين قانع هستيد يا برای اين به خيابان آمده ايد، به کارتان ادامه دهيد و خواستاری حکومت سکولار را به فراموشی بسپاريد. ما هم آرزوی ديدار ديگربارهء وطن پاکسازی شده از اسلاميست ها را به گور خواهيم برد.
اما اگر از اين زندگی پر رنج و درد، و اين فضای خفقان آور و غير انسانی، به تنگ آمده ايد بدانيد که علاج درد شما فقط خواستاری يک حکومت سکولار است. هشيار باشيد و نگذاريد که حتی با شعارهای آزادی و استقلال و دموکراسی شما را فريب دهند. چرا که هيچ کدام اينها در سايهء يک حکومت مذهبی و ايدئولوژيک بدست نمی آيد و ميسر نيست. و اگر کسی نمی خواهد متوجه تضاد حکومت مذهبی با دموکراسی شود، اگر کسی نمی خواهد قبول کند که در يک حکومت مذهبی آزادی فقط خيالی است که در رؤياهای حسرت زده می رويد، اگر کسی نمی خواهد قبول کند که سکولاريسم شرط اوليهء رفع تبعيض های مذهبی و مکتبی، قدم اول به سوی برقراری آزادی های مصرح در اعلاميه حقوق بشر، و تضمين رسيدن به دموکراسی است علاج او به دست من و ما نيست؛ آيندگان بايد برايش فکری کنند.صريح بگويم. سکولاريست ها از جنس اسلاميست ها نيستند و ضروری است که از قاطی شدن با آنها پرهيز کنند. اگر اين کار در داخل کشور هنوز ممکن نيست، اگر مطرح کردن خواستاری سکولاريسم هنوز مشکل است، وظيفهء ما در خارج کشور پافشاری بر اين اصل اوليه است. باور کنيد که جدائی مذهب از حکومت با جدائی سکولارها از اسلاميست ها آغاز می شود!
و باور کنيد که برای «اتحاد عمل» تنها پذيرش سکولاريسم، بعنوان هدف غائی جنبش، از جانب همگان شرط لازم و کافی است. مذهبی ها هم اگر بپذيرند که مذهب نبايد دخالتی در حکومت داشته باشد می توانند با پرچم های سبز خود کنار سکولاريست ها بايستند.اما، اين نکته را نيز فراموش نکنيد که اسلاميست ها هرگز حاضر نيستند حضور سکولارها را تحمل کنند. فرقی هم نمی کند کدام شان باشند؛ عمامه ای، کلاهی، يقه باريک يا کراواتی. آنان هميشه دل به حکومت بسته اند و سی سال است آن را حق طبيعی خود می دانند و دعواشان هم ـ بقول خامنه ای ـ دعوائی خانوادگی است. آنها بيشتر و بهتر از شما جوانان بی پيرايه و معصوم می دانند که نبايد شاخه ای را که بر آن نشسته اند ببرند و، پس، همهء ترفندها را بکار می برند تا شما را، فارغ از انديشهء سکولاريستی، به زير چادر سبز خود برده و رنگتان کنند.
من يکی اما از سن و سال رنگ شدنم گذشته است.
برگرفته از سايت «سکولاريسم نو»:
http://www.NewSecularism.com

No comments:

Post a Comment